احتیاط کنیم؛ دلِ‌آدمی شکستنی‌ست.

وقتی سی‌وشش ساله بودم دردانه به دنیایَم پا گذاشت.
اغراق نیست اگر بگویم با او به اندازه‌ی همه‌ی عمرم عشق کردم.
با هم بازی کردیم؛ چشم گذاشتیم؛ دویدیم؛ خراب کردیم؛ ساختیم.
پابه‌پای پاهای کوچک‌اش، روی جدول کنار خیابان راه رفتم و خندیدیم.
فدای سرت‌های زیادی را با هم تجربه کردیم…
می‌دانی؟
بچه‌های کوچک‌تر عزیزتر نیستند؛ فقط وقتی می‌آیند که تو پخته‌تری و هرچه بگذرد از بودن‌ات روی کره‌ی خاکی، داشته‌هایت برایت ارزش‌مندتر خواهندبود.
برای من که این‌طور بود.
شاید یکی از حکمت‌های این قدردانی، این باشد که ارزش داشته‌هایت، از تو در برابر آنچه در مسیر زندگی، از دست می‌دهی محافظت کنند و تو وادار به ادامه شوی.
همان روزها به وقت برگشت از کارگاه سفالگری، من می‌شدم یک مادر شش‌دانگ، که گنجی را حمل می‌کند.
هنر دست همان روز دردانه را.
سازه‌های کج و کوله‌ای از گِل، که جا خوش می‌کردند در یک جعبه و با هر حرکتی دلم می‌لرزید که هم‌الان است تَرَک بردارند.
گاهی پیش می‌آمد یکی از آنها وا برود و شمایل‌اش به هم بخورد؛ آن وقت مراسم عزاداری داشتیم و دردانه تا جلسه‌ی بعدِ سفالگری، زبان می‌گرفت.
من اما به حکمِ دل، تکه‌های شکسته را هم، می‌پیچیدم میان روزنامه و نگه‌می‌داشتم؛ شاید یک روز یادآور خاطره‌ای برای دخترکم باشد.
هنوز هم گاهی وقتِ خرید دستم می‌رود سمت بسته‌های گِل سفالگری.
چندی پیش جعبه‌ها را جابه‌جا می‌کردیم؛ سفال‌های پسرکم سالم‌تر مانده؛ آن‌ها که در فر حرارت دیده و روغن جلا هم خورده‌‌اند.
از ذهنم گذشت چه حسِّ خوبی دارد ورز دادن خاک نم‌خورده؛ انگار که آدمی عجیب با خاک مأنوس است.
چه جالب که سفال حرارت دیده دیرتر ترک برمی‌دارد و دیرتر می‌شکند؛ مثل قلب آدمی.

چه جالب که به ندرت سفال شکسته‌ای بُرنده می‌شود، به تیزی شیشه؛ مثل قلب آدمی.

چه جالب که ماندگار است رایحه‌ها لابه‌لای سفال؛ حتی اگر دوباره خاک شوند؛ حتی اگر خاکش را از اَلَک رد کنند؛ مثل قلب آدمی.

چه جالب که سفال تصویری را پشت تصویر دیگر نمی‌گیرد؛ انعکاس نمی‌دهد و وفادار می‌ماند مثل قلب آدمی.
سفال آدم‌های اصیل را به یادم می‌آوَرد.
می‌دانی؟
این روزها فکر می‌کنم بی‌ربط هم نیست این که آدمی می‌شکند، آخر آدمی را هم از خاک سرشته‌اند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *