به وقت کوچ پدر🖤

دستِ دُردانه‌ی خانه‌ی پدری در دستِ آقاجان است؛ من هم سمتِ راستِ آقاجان هستم.
آقاجان چپ‌دست است؛ مثلِ من و دست محبوبه را در دست چپ گرفته.
نه!
اشتباه گفتم؛ من مثلِ آقاجان چپ دستم.
من هم با دست چپ، دستِ عزیزانم را می‌گیرم.
می‌رویم پارکِ انتهای خیابان.
آقاجان زیاد کار دارد و بازی دادن ما کوچک‌ترها وظیفه‌ی خواهر، برادرهای بزرگ‌تر است.
شاید قرار است امروز برای خواهر بزرگم خواستگار بیاید.
مردی با یخچالِ چرخ‌دارِ کوچکِ سفیدرنگ، کنارِ زمین‌بازی ایستاده و داد می‌زند: بستنییی؛ آلاسکا…
دلم می‌رود برای آلاسکاهای قرمز و نارنجی داخل یخچال.
آقاجان می‌نشیند روی نیمکتِ چوبیِ سبزرنگ و ما می‌دویم سمت زمین‌بازی.
یکی دو نردبان فلزی مُدَور، چند تاپ و دوسه سُرسره‌ی فلزی کوتاه و بلند.
از زمین بازی برمی‌گردیم؛ آقاجان دست به جیب، جلوی یخچال آلاسکایی ایستاده.
ذوق می‌کنیم؛ من می‌گویم قرمز.
در راه برگشت آلاسکا گاز می‌زنیم؛ آقاجان هم.

آخ! محبوبه‌جان؛ دیشب خواب می‌دیدم دخترخانه هستیم؛ من و تو و زندگی خانه‌ی آقاجان چه بی‌دغدغه بود.

سه روز است گوشی همراهَم را زمین نگذاشته‌ام.
دلم قرص نیست؛ انگار تَشتی در دلم گذاشته و رخت می‌شویند و با هر صدایی یک نفر آبِ تشت را بی‌هوا خالی می‌کند.
کجایی بابا؟!

آقاجان

صدای برادرم بغض دارد.
تو که اهل گریه نبودی عزیزِخواهر!
بغضِ صدایت، روزِ کوچِ شهربانو را یادم می‌آوَرَد.
می‌گویی: بروید خانه‌ی بابا.
صدایت می‌لرزد: سوری‌جان!
و ساکت می‌شوی.
از دلم می‌گذرد: کاش دیگر چیزی نگویی؛ کاش ارتباط‌مان قطع شود.
اما تو نفس می‌گیری و ادامه می‌دهی: مشکی بپوشید.
دلم می‌خواهد به تو تسلیت بگویم اما خفه شده‌ام‌؛
قلبم یخ زده؛ مثل آن آلاسکای قرمز…
نمی‌تپد انگار.
ایستاده به تماشای بُهتِ من.
نفسَم رفته!
دستم با شفقت بالا می‌آید و چند مرتبه به سینه‌ام ضربه می‌زند.
قلبم کُند ریتم می‌گیرد.
تلخ نفس می‌کشم.
از ذهنم می‌گذرد اول بار چه کسی  قلبی را احیا کرد؟
آیا یک پزشک، یا یکی مثل من؟
یک نفر که قلب‌اش از شدت اندوه تپیدن را فراموش کرده‌ و دستِ مهربانش ناخودآگاه با شدت به سینه کوفته…

۱۴۰۳/۰۲/۰۷‌شهربانو

6 پاسخ

  1. آخرش قلبم تنگ شد ، مچاله شد ، و نفسم بالا نیومد و چند ثانیه‌ای طول کشید تا نفس عمیق کمکی آمد . چون که اینقدر قشنگ نوشتی انگار که خودم در تمام لحظه ها بودم

  2. کاش آدم‌هایی که خاطرات دیگران را به یکباره خط می‌زنند بدانند آدمی با تاریخ نفس می‌کشد. تاریخ خودش، خانواده‌اش، شهرش و تک تک آدم‌هایی که حضورشان را در کنارش احساس کرده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *