همداستان، همان همراهی است که قصهاش با قصهی تو گره خورده؛
که قصهی تو بدون او به سرانجام نمیرسد.
چندی پیش جایی خواندم “مهم نیست از کجا آمدهای؛ مهم این است که به کجا میروی.”
عجیب است که حافظهام یاری نمیکند به کجاییِ این جمله و حقیقت این است که دلم نمیخواهد قلم را روی کاغذ بگذارم و بروم پی صاحبسخن.
میدانم اگر رشتهی تحریر از دستم در برود زمان میبرد تا دوباره دستم بیاید.
جملهی ذکر شده به دلم نشست.
به نظرم میخواست بگوید “عیبی ندارد اگر بد آغاز شد؛ حواست باشد خوب تمام شود.”
پس میشود گفت: “مهم نیست قصهی همداستانها با هم شروع شود؛ مهم این است که تا آخر قصه با هم بمانند.”
به دنبال همداستانهایی که شاید سراغ داشتهباشم یادم را شخم زدم.
به کسانی فکر کردم که وجودشان را نمیتوانی از خودت جدا کنی؛ مثل والدینی که تا همیشه اسم و رسمشان را همراه خواهی داشت حتی وقتی در قید حیات نیستند.
به فرزندی که در هر صورت شناسهاش در نامهای که شناسهی وجود توست یعنی شناسنامهات تا همیشه ثبت خواهدماند.
تو با هیچ یک از این عزیزان هم، همداستان نخواهیماند.
از یک جایی به بعد راهتان جدا خواهد شد.
میرسیم به کسی که در مسیر زندگی به او بَرمیخوری و با او داستان یک عشق و شاید یک زندگی را آغاز میکنی.
میدانی چیست؟
من اعتقاد دارم تضمینی نیست که همهی “من” ها حتمن “ما” شوند.
ممکن است یک نفر تا همیشه دروازهی دلش را به روی دیگری نگشاید؛
و یا عشقی در دلش لانه کند بیسرانجام؛
اما شاید به یقین بتوان گفت : “یکی از همهی “من” هایی که “ما” شده یک روز دوباره طعم “من” بودن را خواهد چشید.”
حتا اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک نافرجام بمانند در جدایی دو دلداده، یک روز فرشتهی مرگ تجربهای دیگر از “من” شدن را پیش روی یکی از “ما” قرار خواهد داد.
دل کندن خییلی دشوارتر است از دل بستن.
دل بستن شیرین است؛ شور دارد؛ ضربان دارد…
دل کندن اما تلخ است؛ ناگوار است؛ کندی ضربان دارد…
اینجاست که میفهمی تنها کسی که با تو همداستان خواهد بود خودِت هستی؛
همان خودی که پا به پای تو قد کشید؛
پای سلامت و بیماریات، پای شادی و غمات و پای قصهی عشقات ایستاد.
پای همداستانات بایست؛
با او مهربان باش؛
برای شادیاش بکوش تا همداستانات هم بتواند به وقت اضطرار، استوار و شیرین پای تو بایستد.
شهربانو
2 پاسخ
خب گاهی هم داستانها ترسناک هم میشوند مخصوصاً اگر خودت باشی. کمتر پیش میآید که خوابی ببینم و یادم بماند. ولی چند رویا را خوب به خاطر دارم با همان احساساتی که آن موقع داشتم. یک بار خواب دیدم مثل همیشه مشغول کار و زندگی هستم ولی موجودی که نمیدیدمش در همه حال کنار من هست. حضورش را حس میکردم و حقیقتا از آن میترسیدم. هر چه دعا میکردم و به خدا التماس میکردم که شر این موجود را از سر من کم کند هیچ اتفاقی نمی افتاد. آخر یک نفر که یادم نیست که بود گفت هیچ وقت نمیتوانی از این موجود فرار کنی. این موجود اعمال تو هست.
خب گویا چندان هم داستان خوبی برای خودم نساخته بودم.
گمان من هم همین است، از خود گریزی نیست…