پرسیدهبودی چایهات تو فکر کی سرد میشن..
عزیزِمادر، کوچکتر که بودم به عشقِ شیرینی قند مینشستم پای سینی چای.
شهربانو کمی از چایَش میریخت در نعلبکی، یک حبه قند ریز در چای میزد و میگذاشت دهانم و من غرق شیرینی میشدم از تلخی چای.
نوجوان که شدم زیاد پیش میآمد حلقم از داغی چای بسوزد؛ نه اینقدر صبور بودم و نه اینقدر خسته که بنشینم پای چای و به بخارش نگاه کنم تااا….
و سرانجام عطای نوشیدن چای را به لقایَش میبخشیدم و از خیرَش میگذشتم.
در جوانی گاهی چای نوشیدن، زنگ تفریح کوتاهی بود لابهلای مشغلههای روزانه.
اما به مرور بارِ خاطراتت که سنگینتر میشود و عزیزان گذشته از زندگیات بیشتر، تو طولانیتر به بخار چای خیره میشوی.
چایَت ولرم میشود؛ سرد میشود و از دهان میفتد.
میدانی یعنی چه؟
یعنی هوای کسی چنان تو را با خود میبَرَد که چایَت را فراموش میکنی و هر چه فراموش شود تلخ میشود.
گمان نکنم چای فراموش شده را یک قندان قند هم بتواند شیرین کند.
مثل آدمهایی که فراموش میشوند و فراموشی روحشان را تلخ میکند…
6 پاسخ
به به سرور جانم عزیزم. مبارکها باشه. قدم نو رسیده مبارک. انشالاه که هر روز بدرخشی. طوری از چای و قند گفتی که دلم غنج رفت. طعم چای مادر یادش به خیر.
سپاسگزار مهرت گلیجانم، یک چای قندپهلو که مطمئنم سرد خواهدشد پای شیرینزبانیهای تو مهمان من☕️
چایهای من که در لابلای صحبتهای پر سر و صدای خانه خودمان و خالهجانم در عصرهای جوانی ام سرد شدند. وقتی که از دانشگاه میآمدم و خوشحال بودم که در این خانه دو جفت گوش شنوا برای تحلیلهای روزانه ام از وقایع و تجربههای جدیدم دارم.
و بدونشک خالهجانت تا همیشه، با عشق و اشتباق گوش خواهدبود برای گفتههای نغز شما:)
مرسی که مامانم شدی؛ که من دردونه ات باشم! 🙂
و تو نمیدانی چهقدر شیرین است داشتن تو؛ من غنیترین مادر دنیا هستم💖